-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 11:32
اهم اهم:دی سلام:) دوست عزیزم بود که گفتم خیلی وقته ازش خبر ندارم و اینا... الان دارم باهاش حرف میزنم :)) دیدم خبری نشد، خودم ایمیل زدم تهدید کردم :دی به به اقتدار :دی خب خدا رو شکر که خوبه. خدا رو هزاران مرتبه شکر. الهی همیشه سلامت باشن. درسته من دوستان کمی دارم ولی همه شون رو با دقت انتخاب کردم و همه شون برام عزیز و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 دیماه سال 1389 14:19
سلام :) این دوتا وروجک اومدن. فقط یه شب بودن و نشد فال بخونیم و هندونه بخوریم یعنی در واقع زمان کم آوردیم :دی الان من یک عدد بهارجان هستم که هشت نقطه از دستم سوخته :دی اینقدر که عجله میکنم ولی خب دستپختم خوبه :-" هوم؟ :)) دیروز هم امتحان داشتم نرفتم :) تاریک بود میترسیدم تنهایی برم.من خوبم شما خوبی؟ امروز ناهار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 12:21
یلدا هم گذشت. در غیاب خان داداش و ته تغاری , با دیوان حافظ ی که از دوستان بسیار عزیزم هدیه گرفتم :) به خاطر مناسبت خاص دیشب، حس و حال یلداهای پیش رو نداشت . غیاب این دوتا شیطون رو هم ایشاالله وقتی اومدن جبران میکنیم . یه دور دیگه شب یلدا میگیریم فقط کار من زیاد میشه :دی
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 17:44
سلام :)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آذرماه سال 1389 11:29
حسن زمانی میشنوم. غم میریزد در دل :|
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 10:20
سلام زهرا جان! خون شده چرا جگرت؟ مدینه پر شده از کربلای دور و برت برای مادر عبّاس چیست بهتر از این خبر بیاوری از لالههای در سفرت خدا کند که نگویی و نشنوم چه شدهست که آتشم زده آن چشمهای سرخ و ترت برای این زن تنهای شهر، قصّه بگو ز غیرت پسرم، نه درستتر! پسرت! چهار پاره جگر داشتم که توفان برد فدای بازوی در خون نشسته و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آذرماه سال 1389 14:20
سلام غم دارد سکوت می کند... مرد تک سوار دریا تشنه لب کنار دریا آبروی آب و برده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 10:09
سلام سرما خوردم شدید از بس هوا اینجا گرم و سرد میشه چند روزه تمام بعد از ظهر ها رو لالا تشریف دارم. از کار و زندگی افتادم. زودتر خوب شم لطفن :) به نظرتون من در این شرایط که باید فقط درس بخونم، برم دنبال اینکه کارمو گسترش بدم و احتمالن کلی دردسر بکشم ؟ یا منتظر بمونم امتحانا تموم بشه بعد؟ یا نه قانع باشم و دنبال کار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آذرماه سال 1389 09:17
سلام من اومدم :دی عید غدیر با تاخیر مبارک یه مسافرت دو روزه خیلی عالی رفتیم با مامان خانوم و آقای بابا :) جای همگی خالی بخصوص گردنه حیران وقتی مسیر پر از ماشین بود و دوطرف جاده درخت و برگ های رنگی رنگی میریخت روی ماشینا و همه ی چهره ها خندان بود واقعن اون لحظه یاد دوستانم بودم .جاتون سبز بوده :) هوا هم برخلاف تصورمون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 10:23
بد دلگیرم بد دلگیر شدم بد به هم ریختم چرا فکر میکردم قوی هستم چرا فکر میکردم از پسش بر میام چرا اینقدر ضعیف شدم چرا کم آوردم چرا خدا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبانماه سال 1389 09:14
دروغ چرا ، دلم برات تنگ شده رفیق مطمئنم دیگه اینجا رو نمیخونی ولی اینو مینویسم شاید یه روزی روزگاری یاد رفقای قدیمی افتادی این رسمش نیست که یه دوستی خوب چند ساله رو یهو و بدون دلیل قطع کنی در صورتی که هیچ لزومی نداشت و هیچ دلیل منطقی ای نمیتونم براش پیدا کنم دلنگرانیم بیشتر از اینه که با همه دوستان ، لااقل دوستانی که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 آبانماه سال 1389 08:54
سلام :) خیلی وقته ننوشتم انگار... سه روز پیش سه تا نمره خوب گرفتم:دی یکیش مربوط به همون روز بود. دو تاش هم برای چند ماه پیش که امتحانش برگزار شده بود و نتیجه ش فوق العاده برام مهم بود. شکر خدا با موفقیت همراه بود خیلی خوشحالم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 12:23
فیلم زائرین کربلا رو میبینم. توی ماشین هستن و به کربلا نزدیک میشن. مداح میخونه. زیر صدا های گریه و حس و حالش منقلب کننده ست :| به خصوص صدای یه آقای مسن که با چه عشقی مابین گریه میگه: یا حسین مولا حسین :( . . . مراسم احیای شبهای قدر توی کربلا ... میخوام ... :|
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 09:33
اینجانب فردا امتحان دارم و در حد پیش دبستانی این درس ها رو بلدم :دی مشاورم دیشب زنگ زده بود و بنده منزل نبودم:-" تلفنم هم که خدا رو شکر قطع هست :دی امروزهم کلی برنامه برام ایمیل کرده امیدوارم بتونم انجامشون بدم. یعنی مجبورم انجامش بدم. بهار جان تصمیم قطعی گرفته و حتمن و باید سر قولش به خودش بمونه تا به نتیجه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 17:11
سلام من یه کاری کردم که نمیدونم درست بوده یا نه نمیدونم بقیه چطور تعبیرش میکنن نمیدونم چه قضاوتی میکنن ولی به نظر خودم هیچ کار اشتباهی نکردم یا مثلن هیچ قصد بدی نداشتم هیچ سوء نیتی نداشتم پ.ن: شاید مجبور بشم اینجا رو به آقای بابا نشون بدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 08:21
زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟ بی پناهم، خسته ام، تنها؛ به دادم می رسی؟ گرچه آهو نیستم، اما پر از دلتنگیم ضامن چشمان آهوها، به دادم می رسی؟ از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟ ماهی افتاده بر آبم، لبالب تشنگی پهنه ی آبی ترین دریا، به دادم می رسی؟ ماه نورانی شبهای سیاه عمر من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 09:57
میزبان رئوف من، میدونم میهمان خوبی نبودم... هنوز برنگشته دلم تنگه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 17:43
اهم اهم یکم بنویسم از خاطرات سفر خبری نیست :دی بعد مینویسم به فراغ بال (همون به فراغ دست و کی بورد:)) ) :دی از احوالات بهار جان همین بس که از دیروز صبح تا امروز صبح یه سره لالا تشریف داشتند. فکر کن با خیال راحت تشریف ببری مسافرت، به این گمان که لااقل یه هفته راحتی، بعد بیای ببینی که بله با اجازه همگی، اندازه ی تک تک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 08:08
الان معلومه من اومدم؟ :دی سلام :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 08:02
چند ساعت دیگه راهی میشیم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 17:44
اگه خدا بخواد، هفته دیگه میرم مشهد خیلی خوشحالم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 13:15
من خوبم چند روزه ساعت 5 صبح بیدار میشم، ورزش و یکم کتاب و صبحانه رو آماده میکنم و... خیلی خوبه کتاب متفرقه میخونم. کاری که خیلی وقته انجام نداده بودم عالیه فعلن اینجوری دوست دارم و راضی هستم بعد از ظهر برنامه ی کودک میبینم اگه منزل باشم دیروز مدرسه ی موشها دیدم این روزها دلم پیش یه فرشته ی کوچولو هست نگرانشم و براش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 18:29
همیشه به همه محبت کردم بدون هیچ چشم داشتی بدون دلیل بدون اینکه نقشه ای در کار باشه بدون اینکه تصمیم! گرفته باشم به کسی محبت کنم محبت کردم و دوست داشتم چون نفرت رو یاد نگرفتم چون چیزی غیر از دوست داشتن بلد نیستم به خصوص در دنیای مجازی! ولی خیلی وقتها سوء برداشت شده هیچوقت برای به دست آوردن کسی یا چیزی نقشه نکشیدم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 09:25
بوی ماه مهر، ماه مدرسه مبارک امیدوارم همچین صحنه ای هیچوقت اتفاق نیوفته :دی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 09:54
از دیشب یه حال عجیبی دارم اولین بار که دیدمش کلاس سوم ابتدایی بودم. توی عالم بچگی ازش خوشم میومد. به نظرم خیلی خوش تیپ بود ( چیه خب نخندین ببینم :دی) به نظرم یه حس معمولی و خیلی طبیعی بود . ما هیچوقت حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم و من حتی اسمش رو نمیدونستم. سال اول دانشگاه بودم که خبر ازدواجش رو شنیدم(هیچ هم غش نکردم و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 12:21
خوب نیستم یهو میریزم به هم قاطی میکنم زمین و زمان تنگ میشه برام/ خراب میشه سرم حوصله هیچ چی رو ندارم همه ی اینها هم جوری هست که ظاهرم نشون نمیده ظاهرم آرومه ولی توی دلم غوغاست بعد هم یکی دو سه ساعتی بگذره خوب میشم میترسم دووم نیارم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 09:10
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا ... این روزها و شبها منزل ما حال و هوای خاصی داره مامان خانوم و آقای بابا از سفر برگشتن و من هر بار جای بوسیدن، بو میکشم ... و یواشکی اشک یاد شبهای قدر امسال همیشه در یادم میمونه چشمهام رو میبستم و تسبیح مامان خانوم توی دستم و انگشتر عقیق آقای بابا توی انگشتم و به این فکر میکردم که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 10:17
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 10:00
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 11:33