از دیشب یه حال عجیبی دارم


اولین بار که دیدمش کلاس سوم ابتدایی بودم. توی عالم بچگی ازش خوشم میومد. به نظرم خیلی خوش تیپ بود ( چیه خب نخندین ببینم :دی)

به نظرم یه حس معمولی و خیلی طبیعی بود . ما هیچوقت حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم و من حتی اسمش رو نمیدونستم.


سال اول دانشگاه بودم که خبر ازدواجش رو شنیدم(هیچ هم غش نکردم و ماتم نگرفتم:دی عین خیالم نبود :)) ) عروس خانوم از آشناها و فامیل دور ما بودن.



میشنیدم زندگی خوبی دارن و دختر دار شده بودن. خانومش بسیار زیبا بود و خیلی خانوم و خانواده ی محترمی داشت.


دیشب وقتی شنیدم معتاد شده و داره از خانومش جدا میشه، باورش برام سخت بود.


غصه ی همه ی دنیا ریخت توی دلم وقتی یه لحظه به صورت دخترکش نگاه کردم.


نمیدونم باید تاسف بخورم برای اون جوون خوش سیما و خوش لباس بچگی که در آستانه ی نابودیه

یا خوشحال باشم که اون حس خوش اومدن! در همون حد موند و دامنگیر دل نازک نارنجی ما نشد


با همه ی این حرفها، از ته دلم امیدوارم خبری که شنیدم درست نباشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد