امشب شب یلدا هست و از فردا زمستون شروع میشه. زمستون رو خیلی دوست دارم و یه خاطره ی فراموش نشدنی باهاش ...

 

حضرت حافظ بیا و امشب آبرو داری کن :))))

 

دیشب خواب معلم زبان قبلیم رو دیدم. کلی حرف زدیم با هم. دلم براش تنگ شده :-"

در مورد معلم جدید و اینکه چرا دیگه نرفتم سر کلاسش و بعدشم رفتیم با هم مهمونی :)))

 

چه خوابهایی میبینم من

 

خواب رییس رو هم دیدم کلی خشن شده بود :)))

 

یعنی اینقدر خوابهام واقعی به نظر میاد که روی برخورد ها و حس هام در واقعیت هم اثر میذاره :)))


پ.ن: گفته بودم چقدر کار کردم؟ :-" اوهوم. کلی دختر خونه شدم و عین خانوما بدون غر زدن کمک کردم

 

سلام

من دارم کم کم کشف میکنم که بعضی از رفتارهام به بعضی از افراد خانواده شبیه هست.


قبلن میدونستم که خیلی از رفتارهام مثلن دغدغه هام شبیه مامان خانوم هست.


بعضی از تصمیم گیری ها و واکنش هام شبیه آقای بابا هست ضمن اینکه از نظر ظاهری هم شبیه آقای بابا هستم.


امروز کشف کردم راه رفتنم شبیه یکی از عمه هام هست. یعنی در اصل یه حالت خاصی در استارت برای راه رفتن:)) یه لحظه احساس کردم خودشه:)) خودم خنده م گرفت


یعنی ژن هام ترکیبی هست از افراد مختلف. من و این چند نفر:))


من که از این چیزای زیستی سر در نمیارم ولی اینکه میگن طرف به فلانی کشیده یعنی همین انگار :))


البته برای آبجیام مشابه پیدا شده در اجدادمون، مثلن یکی قبلن در خاندان عظیم الشأن بوده که شبیه ایشون بوده، رفتارش، علایقش. ولی برای من هنوز مورد مشابه کشف نشده :)))





سلااااااام

امتحانام عقب افتاد  یعنی از محالات بود. عجیبا غریبا


ولی حیف شد، کلی خونده بودم  


امیدوارم بشه این هفته بخونمشون آخه یه امتحان افتاده صبح جمعه آینده که شب قبلش کلی مهمان داریم و کلی کار و تا نصفه شب بیدارم . بعد ساعت 8 صبح امتحانه

  <--  اینجانب می باشم :))) دارم جارو میکشم :)))


 

چه همه دعوام کردین

خب من که خودم هم میگم یه چیزیم هست احتمالا. ولی نمیدونم چی

سعی میکنم روال عادی بشه 


پ.ن1: در 5 روز آینده، 2 تا امتحان دارم. یعنی الان باید مشغول خوندن باشم؟

هوم؟ خب حالا وقت هست :دی


پ.ن2: در چند روز آینده میریم خونه جدید. دیروز برای خونه قبلیمون مستاجر اومد. اینقدر دلگیر بود :(






سلام

عیدتون مبارک


بعد از سه روز اومدم سر کار، حس کار کردن ندارم  :دی

تقریبا هاپو هستم خب من خونه مونو میخوام

حس نوشتن نیست

روزهای خاصی رو سپری میکنم

هم خوب هم بد

بعضی وقتا سردرگم

هنوز هم زودرنجم و اشکم دم مشکم

دیشب خواب عجیبی دیدم. ولی حس خوبی داشتم

بعدشم از ساعت 2 بیدار بودم و خوابم نمیبرد

همون حس عذاب وجدان . که چرا هستم و ...

این موقع ها هر چقدر سعی میکنم فکر های امیدوارانه داشته باشم نمیشه. حس مزخرفیه

البته این بیداری شبانه به خواب موندن صبحگاهی منجر شد. تو این بارون :دی

از یه طرف احساس میکنم زمان های زیادی رو از دست دادم و زمان زیادی ندارم. از یه طرف این دختر شیطون و بازیگوش درونم بزرگ بشو نیست :دیییییی

چیکار کنم باهاش؟ :)) تا خدا چی بخواد.

به طرز وحشتناکی حساس و کم حوصله و زود رنج شدم

خودم بدم میاد. سعی میکنم اینجور نباشم ولی دست خودم نیست :(