پارسال این موقع مشهد بودم. بعد از ظهر رسیدیم، شب رفتیم حرم.

صبح زود باز رفتیم حرم و از همونجا برگشتیم.


آخ چقدر روبروی ایوان طلا واستادم و اشک ریختم.

چقدر چشم دوختم به گنبد طلا و اشک ریختم و التماس کردم.

اون موقع هنوز امیدوار بودم ولی دل تو دلم نبود و لحظه ای آرامش نداشتم


امسال ولی مطمئنم که دیگه امیدی نیست.

میدونم که دیگه نمیشه


خدایا


شکرت خدا. بازم شکرت

سرنوشت من هم اینجور بود


در دو هفته گذشته، سه تا از دوستانم نی‌نی دار شدن. یعنی نی‌نی هاشون به دنیا اومدن. دوتاشون دختر هستند یکیشون پسر قند عسل

دو تا دیگه از دوستانم هم نی‌نی قورت دادن :دی

یکی از دوستان خوبم هفته پیش عقدش بود و اون یکی دوستم هم پنجشنبه مجلس عقدش هست

من بین این همه خبر خوب، خوبم. دلم با دیدن خوشی هاشون خوش میشه.

ولی ته دلم، وجودم، دارم ذره ذره آب میشم. بعد از نزدیک پنج سال، نتونستم از پس یه لُر نفهم بیشعور زبون نفهم بربیام و شرشو از زندگیم کم کنم چون...

چون تنها هستم. چون با دروغ و مظلوم نمایی خانواده‌م رو گول زده.

من تا الان با ادب بودم ولی برای این آدم بی‌شرف(دقیقا بی شرف) و موجودی که در خور شان کلمه‌ی آدم نیست، چون پست تر از حیوانه، ادب کارساز نیست.

مشاورها هم فقط چرت و پرت میگن و جلسه پشت جلسه که پول بیشتری بگیرن. توی این چند سال هیچ کمکی نکردن.

خودم باید مشکلمو حل کنم و این موجود کثیف رو از زندگیم بندازم بیرون. این بختک رو که توی این سالها توی زندگیم شناور بوده و هر از چند گاهی بوی گندش دماغمو اذیت کرده و روحم رو خراش داده.

ادبیاتم رو ببخشید ولی مجبور بودم.

فکر میکنم جواب خیلی از سوالهای دوستان رو با این پست پاسخ دادم.

لعنت به هر چی لُر زبون نفهم بیشعوره