اینجانب حسود می باشم

دلم میخواد خواهر برادرام فقط برای خودم باشن. حتی مجازی ها :(


یکی دو ساعتی تو اتاقم تنها هستم و کارم سبکه

از وقتی وبلاگ ها رو با گودر میخونم، کمتر به خود وبلاگ سر میزنم

ولی الان دارم وبلاگ دوستان قدیمی رو میبینم و کامنت میذارم.

دوستانی که از چند سال پیش میشناسمشون، بعضی هاشون رو دیدم، حرف زدم و از ته قلبم دوستشون دارم.

واقعا دلتنگشونم.

از جمع دوستان 5 6 سال پیش، چند نفر دیگه نمینویسن و چند نفر هم تک و توک و به ندرت.

دلم برای وبلاگ بلاگفام تنگ شده. قالب عوض کردناش، کامنتاش، اون عکس کنار صفحه، توضیحات زیر عکس :))

پ.ن: خانومی بعضی وقتا به سرم میزنه بهت بگم پسوردمو بدی برم بهش سر بزنم. ولی میترسم بزنم پاکش کنم.

پیش خودت نگه ش دار:*

دلم برای قهوه تنگ شده. یادته؟

پ.ن: امروز بعد از یکی دو سال شاید، برای داداشم کامنت گذاشتم:)) آقا عاشق شده. فکر کننننن :))))))))


تی تی گل :  بچه جون با دلی بزرگتر ، عشقی سرشار تر و همدمی لایق از جنس مهربانی !

پ.ن: آرزوی یک دوست در مورد بهار.

یادتونه گفتم دلتنگم؟

دیشب امام رضا (ع) جوابمو دادن و به لطف عزیزی، تا صبح حرم بودم:)

فوق العاده بود. هیچی دیگه نمیتونم بگم ...


پ.ن1: اس ام اس من به عزیزجان :)


پارسال دقیقا اینموقع حرم بودم. این چند روز اینقدر دلتنگی کردم ، نمیدونستم امام رضا(ع) اینجور عالی جوابم میده و اجازه میده امشب تو صحن حرمش باشم

پ.ن2: خب کامنت خالی بدون نام میذارین ولی من از آی پی متوجه میشم نام و نشان و مهربانی را :)

سلام

عید همگی مبارک:)


پارسال همچین شبی، حرم بودم. امسال و امشب، دلتنگم...


یه گذر از جایی که باعث شد یه یاداوری کوچولو کنم از گذشته، کلا زندگیمو به هم ریخته

نتیجه ش این که از دیروز ظهر هر کاری میکنم این بغضه پایین نمیره

تمرکز ندارم

دیشب باز گریه کردم و خوابم نبرد

امروز هم بعد از مدتها، رفتم سراغ گذشته

کاش تموم شه این برزخ

میدونم که دیگه دلم نمیخواد برگردم به قبل

ولی خاطراتش اذیتم میکنه

میدونم که صلاحم همین بوده که الان هست

ولی فکر گذشته اذیتم میکنه

کاش میشد فرمتش کرد

کاش میشد

پ.ن: چقدر تنهام :|


سلام

صبح اولین شنبه آبان ماه

موسیقی اهدایی گوش میکنم :) احتیاج داشتم به حس و حالش.

گودر میخوانم

ایمیل ندارم اصلا :))

وبلاگ مینویسم


پ.ن: بعد از مدتها لباس رنگ روشن پوشیدم. یعنی از شما چه پنهون بعد از مدتها، دیشب اتو به دست شدم.

آخه لباس مشکی ها رو داده بودم اتو شویی ولی دلم خواست روشن بپوشم :دی کلا من ساز مخالف میزنم :))

آقای بابا فرمودند: دختر بابا اتو زدن بلده؟ :دی بنده خدا تعجب کردن از بس من کار خونه انجام میدم :)))