""چقدر خوبه که می نویسی بهار... خیلی خیلی دلم می خواد مثل قدیما وبلاگ بنویسم!!!!
خوشحالم می نویسی...
و مطمئنم الان که دارم کامنت رو می نویسم تو خوشحالی از اینکه امتحانت رو به خوبی گذروندی...
الهی همیشه موفق باشی دوست خوبم :-* ""


سلام :)

من برگشتم :دی

این بالایی کامنت دوست جونم هست :* اوهوم امتحانم خوب بود :دی

چرا پس نمینویسی دوست جون؟ وبلاگ دختر گلت رو هم  نمینویسی. میتونستم اینا رو با اسمس بهت بگم ولی اینجا نوشتم که بدونی چقدر مهمه نوشته هات در مورد خودت و دخترک نازنینت و داداشم رو بخونم. بنویس لطفا


بنویسید لطفا. همه‌ی دوستان خوبم که اینجا رو میخونید، وبلاگ بنویسید. میام نوشته هاتون رو میخونم. هم از احوالتون باخبر میشم و هم انرژی میگیرم :)


پ.ن: امشب شب آرزوها هست. دعاهای قشنگمون رو از هم دریغ نکنیم. دعاهامون مستجاب :)

سلام :)

هوا بارونه و دلگیر

میدونم بارون قشنگه. میدونم قبلا چقدر بارون دوست داشتم ...

"هر وقت بارون میاد، یاد من بیوفت و بدون که چقدر عاشق این هوا هستم ولی مجبورم توی غربت و هوای گرم و بی بارونش بمونم"

هیع. بگذریم


فردا امتحان دارم و یکی دو ساعت دیگه باید حرکت کنم که صبح به امتحان برسم.

به امید شانس و اینکه از ترمهای قبل چیزی یادم مونده باشه میرم سر جلسه وگرنه هیچی برا امتحان نخوندم.

ویش می لاک :دی





کاش میشد یه بار دیگه ببنمش :|

اگه همچین امکانی وجود داشت چی میگفتم؟ میگفتم چقدر اذیت شدم؟ میگفتم چقدر حرف شنیدم؟

میگفتم؟

یا همه چیز یادم میرفت و همه ی سختی ها رو فراموش میکردم؟


پ.ن: من خوبم. سعی میکنم بهتر هم بشم. ولی خب آدمیه. یه وقتایی میره به گذشته و با خاطراتش زندگی میکنه.


امشب، شب اول ماه رجب هست. دعا کنیم در حق هم. حاجت روا انشاالله

راستش چند روزه دارم به این کامنت فکر میکنم:


"" آخه این قدر هم آدم درگیر ؟
پس این خدای خوب شما و اون توکل الهی شما کجاست ؟ ""


هربار میخونم، خجالت میکشم

خودم میدونم که خیرم در ماجرایی بود که اتفاق نیوفتاده. اگر اتفاق میوفتاد، در کوتاه مدت خوشحال میشدم ولی در بلند مدت یا باید میسوختم و میساختم! یا باید همه ی انرژیم رو میذاشتم که یکمی جمع و جورش کنم که خیلی خیلی سخت بود. خیر اتفاق نیوفتادنش خیلی بیشتر از اتفاق افتادنشه.

شاید خدا دوستم داشته که نذاشته این اتفاق بیوفته. درسته اذیت شدم. درسته اذیت میشم ولی خدا رو چه دیدی؟


شما راست میگین. دارم خودمو تلف میکنم. توکلم ضعیف شده. خودم هم ضعیف شدم.

از خدا میخوام بهم قدرت و آرامش بده. کمکم کنه مثل قبل

برای هم دعا کنیم


پ.ن: ممنون از کامنتهای دوستان عزیزم. همه رو میخونم و بهشون فکر میکنم. متشکرم

من یه دختر احمق، مغرور، بی فکر هستم

یه وقتایی یه کارهایی میکنم که بچه دوساله نمیکنه.

از دست خودم به شدت عصبانی هستم

من بلد نیستم احساستمو بروز بدم. فکر میکنم مردم خودشون میفهمن که من دوستشون دارم. بقیه خودشون میفهمن که توی دلم هیچی نیست. خودشون میفهمن که منظوری ندارم

در صورتی که اینجوری نیست. مردم فقط چیزی رو میفهمن که میبینن

من این جور بودن رو دوست ندارم. باید چیکار کنم؟

شام درست کردم روی اجاقه. بگو یه ذره حوصله دارم برم بهش سربزنم؟ نه

نشستم اینجا پای لپ تاپ هی صفحه اسکرول میکنم. دو هفته دیگه امتحان دارم حتی یه کلمه نخوندم.

مگه قرار نبود حالم خوب بشه؟ مگه نگفتن بعد از سه چهارماه همه چیز اوکی میشه. الان که داره میشه هشت ماه. پس چرا نشد؟ چرا همه چیز از سر شروع شد؟


بهار داره به نیمه میرسه و شروع خاطرات لعنتیم. شروع دل تنگی این روزا. تابستون لعنتی

میبینی، تا میای عادت کنی، تا میای بیخیال بشی، تا میای یادت بره، دوباره از سر شروع میشه


بگذاشتی و غم تو نگذاشت مرا...