سلام :)

امروز تیتروار مینویسم چون وقت نیست :دی


من از مردن میترسم. از مرگ نه ها. از مُردن. از اینکه دیگه نباشم. یهو همه چی رو ول کنم برم. میترسم. میدونید که قبلن نمیترسیدم؟ اوهوم. ولی الان میترسم


امتحان دیروزم خوب نبود :))) این همه خونده بودم :-" هوم؟ :دی

درسایی که خونده بودم خیلی خوب بود. دو سه تا درس بود:))) بقیه رو که نخونده بودم افتضاح بود جواب ندادم


فردا سپندارمزگان هست. روز عشق ایرانی. قراره برای مامان خانوم و خواهرا کادو بخرم. امیدوارم کادو هم بگیرم ازشون :)))))))))


توجه توجه، مهم:


رسم فردا اینه که: آشپزی فردا با آقایون هست. خانومها نباید کار خونه انجام بدن و باید به خانوم ها و دخترها کادو بدین :دی مادر، خواهر ، همسر یا دختر فرقی نداره.


خیلی مهمتر :


به دوستاتون هم میتونید هدیه بدین حتی :-" 

سلام :)

این روزها سخت درگیر کارم :)) به به

فردا هم امتحان دارم . آماده ی آماده می باشم :-"


یه نکته ای الان فکر مبارک رو مشغول کرده که مینویسم


درسته من به خریدن کریستال و شیشه :دی و جینگیل علاقه دارم

ولی چیزی که همیشه خیلی راحت خریدم، کتاب بوده

هر وقت احساس کردم باید یه کتابی رو بخرم، خریدم

هیچکی هم نگفته چرا خریدی

همه ی اهل خونه همینجور هستن.

کتاب خوندن یه دلیل منطقی داره، یا برای درس هست یا اضافه کردن اطلاعات عمومی، یا مثلن کتابهای مرجع که وجودشون لازمه

ولی شیشه :دی (چیه خب مامان خانوم به کریستال میگن شیشه:))) ) و کریستال، وقتی از اندازه ی مصرف و استفاده بیشتر بشن، جنبه ی تجمل میگیرن :))) ما هم که اصولن اهل این چیزا نیستیم.


پ.ن1: چند روز پیش چند جلد کتاب خیلی عالی خریدم.  با اینکه اندازه ی چند ردیف کریستال پولش رو دادم، ولی  از خودم بسیار راضی هستم بدون هیچ عذاب وجدانی

پ.ن2: الان معلومه واحد شمارش پول‌م کریستال هست؟ :)))

سلام:)

امروز بالاخره وسیله های محل کارم رو آوردم خونه :(

حس غریبی دارم

کامپیوتر رو روشن کردم و به فایل ها نگاه میکنم

سفارشات، مشتری ها، تبلیغات

با چه ذوقی بروشور و کارت ویزیت و برگه های تبلیغاتی طراحی کرده بودم

همه شون رو دارم و با نگاه کردن بهشون یه حس خاصی پیدا میکنم

نمیخوام به روی خودم بیارم که غمگینم

فقط امیدوارم

امیدوارم بتونم به زودی و یه جای بهتر دوباره شروع کنم

با تجربه ی بیشتر و انرژی تازه تر

هوا به شدت سرده و بارون میاد

هوای بارونی توی زمستون دوست ندارم

دلگیره


حتی نگاه کردن به وسیله هایی که با دقت خاصی روی میز چیدم، منو یاد دفترم میندازه

شاید نباید ناراحت باشم

شاید وقتش بود تغییرش بدم

مهم اینه که توی دلم امید زیادی به شروع دوباره و گسترش کارم دارم

دعام کنید :)

سلام سلام :)

یه بیست و یک بهمن دیگه و یه تولد دیگه

تولد ته تغاری

البته دیشب برای جفتمون تولد گرفتن. خیلی خوش گذشت و هدیه گرفتیم :دی یه سری هدیه هم امروز قراره رد و بدل بشه :)))

کلی هم در مورد روزی که ته تغاری اومد حرف زدیم. یادش به خیر

هیچوقت یادم نمیره. روزی که اومد و مهرش برای همیشه به دلم نشست

همیشه نَفَسَم بوده و میمونه

هیچوقت ازش دلگیر نشدم/ نتونستم بشم

این روزا درساش حسابی سنگین شده و روزایی که پیشمون هست سعی میکنیم مزاحمش نشیم ولی خب نمیشه :دی


این هم کیک تولد :دی





داللی

سلام دخترک

تولدت مبارک :*

کجا قایم شدی؟

قرارمون این نبود. قرار نبود تنهام بذاری

من بدون تو تنها و افسرده میشم

چند وقته خیلی کم میای پیشم

چرا از من دور شدی؟

چرا دیگه بهار شیطون و شلوغ پیداش نیست؟

بهار! بدون تو دختر کوچولوی شیطون، دیگه بهار! نیست

همه ش زمستونه :(

چند روزه خیلی فکر کردم که چرا اینجوری شد


و البته دلیلش رو پیدا کردم.

وجود یه آدم خودخواه و بی ملاحظه که با حضورش تورو از من گرفت

باعث شد دیگه شیطونی و نشاط قبل نباشه

زندگی و فکرم رو به هم ریخت .

کوچکترین نشانه ای از حضورش دلمو سیاه و مچاله میکنه

نفسمو بند میاره

نمیخواستم امروز اینارو بنویسم ولی فکر کردم بهترین موقع ست.


امسال سال سختی بود برام

همیشه با خودم جنگیدم

سعی کردم کنار بیام با خودم و نتونستم.

خوشحالم که سرسخت تر از این حرفام :دی


چقدر یه آدم میتونه تاثیر بذاره توی زندگی. چقدر تاثیرات منفی حضور یه آدم، مخربه

سال سختی بود.

میترسم

میترسم مجبور بشم خودمو کنار بذارم

میترسم تصمیمی بگیرم که برخلاف فکر و نظر و عقیده م هست

وقتی مجبور بشی تنهایی بجنگی، خورد میشی، و من... داغون شدم :|

ولی خب طبق معمول نباید بروز میدادم و سعی کردم، ولی بعضی وقتا نشد.


درسته سختیای سال گذشته زیاد بود، ولی لحظه های ناب و دوست داشتنی کم نداشتم

مهمترینش لطف خدا و زیارت مجدد امام هشتم(ع) بود


هر روز صبح در اتاقم که رو به مشهد باز میشه رو باز کردم و سلام دادم 

هر روز در خونه رو باز کردم و با ناامیدی آرزو کردم دوباره قسمتم بشه

هربار رو کردم سمتش و گفتم، میدونم قبولم نمیکنی

میدونستم هنوز وقتش نشده و باید صبر کنم،... ولی شد :)


لحظه های ناب و عالی توی حرم داشتم، واقعن عالی:)


بعدیش دیدار دوستان بسیار عزیزم که لطف کردن و منت گذاشتن

وقت گذاشتن و با لطف و مهربانیشون، شرمنده‌م کردن


و البته دیدن یه جای قشنگ و دوست داشتنی و خاص، که هیچوقت فکر نمیکردم ببینمش

که این هم به لطف دوستان عزیزم محقق شد


چی از این بهتر، همین‎‌ها کفایت میکنه برای داشتن یه سال خوب.مگه نه؟


پ.ن1: دخترک همون کودک درون هست :)

پ.ن2: به کار بردن لفظ دوست خیلی پررویی هست و باید دید لایق دوستی هستم یا نه ولی خب من خودم خودمو زیادی تحویل میگیرم. شما ببخشید :)

پ.ن3: ممنونم تولد شما هم مبارک :)))



سلام :)

دیروز بعد از ظهر یه کوچولو رفتم توی حیاط برف بازی ، اونم تنهایی :دی

گوله برفی درست میکردم میزدم به دیوار :دی خلاقیت رو میبینید؟ :)))

این شیطونکا آدم برفی درست کرده بودن وقتی من نبودم خیلی خوشگل شده بود. عکس انداختم فقط :دی خوش گذشت


الان هم هوا یکم سرده. برفا دارن آب میشن

من هم خوبم در ضمن ممنون بابت احوال پرسی :دی


سلام سلام داره برف میاد :))

آخی چه ذوقی دارم. کاش بعد از ظهر بتونم برم یکم برف بازی :دی

البته زیاد نیست ولی خوبه. راضی هستم. خداجون ممنون :دی


اینم عکس :دی توی ماشین در حال حرکت گرفتم خوب نشده



سلااااااام :)

بهمن دوست داشتنی خودم :دی

یادم رفته بود بهت خوش آمد بگم

خوش اومدی


سلام :)

خیلی وقتها میخواستم اینو بنویسم. صبر کردم


امسال روزهای سختی رو در ایام محرم در نت گذروندم

بعد از چنیدین سال حضور در حال و هوای محرم در نت، امسال خیلی بد بود

یه عده ادم که به طور واضح و بی انصافانه و واقعن مغرضانه، حرفها و سنت شکنی ها و توهین هایی کردند که واقعن تحملش سخت بود 

تنها چیزی که باعث شد حرفی نزنم و سکوت کردم به این دلیل بود که تعداد این افراد کم بود و از سوی خیلی از فعالان وب، بایکوت شده بودند. یعنی یه سکوت دسته جمعی در مقابل این حرکات.


فعلن همین. حرف زیاده ولی نمیشه همه چیز رو نوشت.



میزبان مهمان عزیزی هستیم...