بعد از یه شب وحشتناک و دست و پنجه نرم کردن با مریضی ، صبح با یه خبر فوق العاده خوب شروع شد :دییییی

باز هم من و شب و سکوت و تنهایی

شب رو دوست دارم، تاریکیش رو، که کسی روشنی اشک رو نمیبینه.

سکوت رو دوست دارم!

تنهایی رو هم، چون هیچکس محرم آدمی نیست جز خودش!

سهم من از زندگی همیشه یه چیز بود.........

نمیدونم باید چیکار کنم

موندم بین دوراهی

بین رفتن و موندن

بین بودن و نبودن

...

تویی که اون بالا نشستی، حواست به من هست اصلا؟

من که همیشه حواسم بهت بوده تو هم همیشه هوامو داشتی، ولی چرا بعضی وقتا سرتو برمیگردونی اونور؟

دو سه روزی در جمع خانواده بزرگمان سپری شد
بسی خوش گذشت و بسیار مهمان نوازیشان دلنواز بود (از اونا که رنگش سبزه)

برای اینکه یادم نره:

اینکه میگن ( آدما رو باید در سفر شناخت ) بهم ثابت شد

ذهنیتم در مورد بعضی چیزا عوض شد: هیچوقت راننده تاکسی بیسیم .... (میخواستم یه کلمه اینجا بنویسم که برای سوء برداشت چشمپوشی کردم) پایتخت نشین رو از یاد نمیبرم


پ.ن : خیلی مایل بودم دوستان رو ببینم ولی به علت زیپ بودن برنامه :دی نشد

روز معلم، همیشه خوشم میومده از این روز

فقط یه چیزی که هر وقت بهش فکر میکنم خنده م میگیره:

من سالها درس میدادم (همون معلم بودم:دیییییی) ولی هیچوقت هیچکی نگفت روزت مبارک =)) =))

شاید به خاطر اینکه یا از شاگردام خیلی کوچیکتر بودم یا به فاصله یکی دو سال بزرگتر :پی

یا به طرز عجیبی توی این هفته کلاسام تموم میشد :O

 

خیلی وقتا دلم میخواد همه ی سیگار های پیر مرد رو که گوشه پیاده رو کز کرده یه جا بخرم که چشم ندوزه به دو رو بر که یکی پیدا بشه یکی دو نخ ازش بخره

افسوس که هر چه برده ام باختنی است 
بشناخته ها ، تمام ، نشناختنی است
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت 
بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است