وقتی مامان عکس بچگیامو نگاه میکنه یه چیز خاصی توی چشماش هست که: این فسقلی---> الان بزرگ شده---> (مثلا) و نمیدونم... یه چیزایی که نمیفهمم

احساس میکنم هیچوقت همچین فرصتی پیدا نمیکنم.یعنی راستش اصلا دلم نمیخواد. حتی هیچوقت تصورش رو هم نکردم.

تصور یه دوره طولانی در آینده

از امروز یه مقطع جدید از زندگیمون شروع میشه

دلم شب و دریا میخواد دوباره

که چشممو ببندم و توی تاریکی برم جلو

...

از دیشب دم در اتاقمون یه عوارضی راه انداختیم

این جی p اس های موبایلی که موقعیت ها رو اعلام میکنه: تا اتاق من و دخترا یه منطقه ست از در اتاق به اونور یه منطقه دیگه. ما هم ( من و دخترا! ) تصمیم گرفتیم عوارضی بزنیم دقیقا روی آستانه در اتاق

موندم اگه یه موقع این دو تا منطقه اعلام استقلال کنن چه اتفاقی برای خونه مون میوفته من احتمالا بشم رییس اینوریا

مسئله ی بغرنج دیگه ای هم هست.اونم اینکه اشپزخونه نصفش توی یه منطقه ست نصفش یه منطقه ی دیگه اینو دیگه نمیشه نصف کرد خودش یه جمهوری خودمختاره

 

در مملکت عروسک و اسباب بازی تنها چیزی که اصلا مهم نیست آدمان

دیدین بعضی ها هی افه میان فکر میکنن حالا چی!؟؟

منم دیدم

دلم برای دویدن تنگ شده

باز دچار این یه نمره کمتر از حد نصاب شدم.

نمیدونم این چه مرضی یه من گرفتم.

آخی چه حرصی میخورم من

ولی دیگه سیر شدم.بسمه

 

 

دلم یه چند روز بدون دغدقه میخواد

که وقتی چشممو بستم ذهنم سفیده سفید باشه

که توش نه نگرانی درس باشه نه هول و ولای کار نه دلهره ی مشکلات نه هیچ چیز دیگه

راحت بشینم کارتون ببینم پاشم برم خرید

 همینطور جلوی مغازه های لباس و عروسک و کریستال واستم هیچکی هم نگه اگه چیزی میخوای بریم داخل مغازه اینجا واستادیم خوب نیست

بعدشم برم یه کتابفروشی هر کتابی دلم خواست بخرم.نگران این نباشم که کسی با انتخاب نوع کتابام به عقیده م ایراد بگیره.یا بگه وای وای این چه کتابیه

دلم یه عالمه کتاب نی نی میخواد.با عکسای رنگی و شاد و براق

یه عالمه پاک کن و مداد عروسکی و یه عالمه چیز فانتزی و بچه گونه ی کم ارزش که سر ذوقم میاره

با یه عالمه عروسک جیق جیقی و کم ارزش که بچینم دور خودم و با هم حرف بزنیم

با یه عالمه ظرف کریستال و رنگی و شکل دار که فقط بخرمش و نگران استفاده و چیدنش تو دکور و کمد و قفسه نباشم. که نگران نباشم وای با باقی چیزا ست نیست

چقدر من عقده دارم =))

آهان دلم یه مسافرت دور دنیا هم میخواد

و همه اینا رو دلم میخواد تنهای تنها باشم

دلم همراه و بپا و دوست و رفیق نمیخواد

پ.ن: این ام R آی خوردنیه؟

روی تخت دراز کشیده و کتاب میخونه.

سرو صدای بچه ها از تو کوچه میاد که بازی میکنن.

چشماشو میبنده. چند تا تصویر میاد جلوی چشماش

- یه دختره کوچولو ی شیطون که تو کوچه لی لی بازی میکنه........

- چهره ی خانوم دکتر مهربون که با شیرینی خاصی سعی داره مادر رو مجاب میکنه که: ناراحت نباشین، اصلا چیز مهمی نیست. یه جراحی کوچیکه....بله مطمئن باشین که خطری نداره...

- لباس سبز اتاق عمل یکم برای دخترک گشاده.یه اقای دکتر مهربون، که رنگ کلاه سبزش میزنه تو چشم

- آقای دکتر سعی داره حواسشو پرت کنه

- چند لحظه بعد یه سوزش همراه با درد توی کمرش

- بعدهم.......

سریع چشماشو باز میکنه.

مامان،مامان،میشه بیای منو بذاری روی صندلیم؟ میخوام برم کنار پنجره :|