روی تخت دراز کشیده و کتاب میخونه.
سرو صدای بچه ها از تو کوچه میاد که بازی میکنن.
چشماشو میبنده. چند تا تصویر میاد جلوی چشماش
- یه دختره کوچولو ی شیطون که تو کوچه لی لی بازی میکنه........
- چهره ی خانوم دکتر مهربون که با شیرینی خاصی سعی داره مادر رو مجاب میکنه که: ناراحت نباشین، اصلا چیز مهمی نیست. یه جراحی کوچیکه....بله مطمئن باشین که خطری نداره...
- لباس سبز اتاق عمل یکم برای دخترک گشاده.یه اقای دکتر مهربون، که رنگ کلاه سبزش میزنه تو چشم
- آقای دکتر سعی داره حواسشو پرت کنه
- چند لحظه بعد یه سوزش همراه با درد توی کمرش
- بعدهم.......
سریع چشماشو باز میکنه.
مامان،مامان،میشه بیای منو بذاری روی صندلیم؟ میخوام برم کنار پنجره :|