از دیشب یه حال عجیبی دارم


اولین بار که دیدمش کلاس سوم ابتدایی بودم. توی عالم بچگی ازش خوشم میومد. به نظرم خیلی خوش تیپ بود ( چیه خب نخندین ببینم :دی)

به نظرم یه حس معمولی و خیلی طبیعی بود . ما هیچوقت حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم و من حتی اسمش رو نمیدونستم.


سال اول دانشگاه بودم که خبر ازدواجش رو شنیدم(هیچ هم غش نکردم و ماتم نگرفتم:دی عین خیالم نبود :)) ) عروس خانوم از آشناها و فامیل دور ما بودن.



میشنیدم زندگی خوبی دارن و دختر دار شده بودن. خانومش بسیار زیبا بود و خیلی خانوم و خانواده ی محترمی داشت.


دیشب وقتی شنیدم معتاد شده و داره از خانومش جدا میشه، باورش برام سخت بود.


غصه ی همه ی دنیا ریخت توی دلم وقتی یه لحظه به صورت دخترکش نگاه کردم.


نمیدونم باید تاسف بخورم برای اون جوون خوش سیما و خوش لباس بچگی که در آستانه ی نابودیه

یا خوشحال باشم که اون حس خوش اومدن! در همون حد موند و دامنگیر دل نازک نارنجی ما نشد


با همه ی این حرفها، از ته دلم امیدوارم خبری که شنیدم درست نباشه

خوب نیستم

یهو میریزم به هم

قاطی میکنم

زمین و زمان تنگ میشه برام/ خراب میشه سرم

حوصله هیچ چی رو ندارم

همه ی اینها هم جوری هست که ظاهرم نشون نمیده

ظاهرم آرومه ولی توی دلم غوغاست

بعد هم یکی دو سه ساعتی بگذره خوب میشم

میترسم دووم نیارم

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا ...


این روزها و شبها منزل ما حال و هوای خاصی داره

مامان خانوم و آقای بابا از سفر برگشتن و من هر بار جای بوسیدن، بو میکشم ...

و یواشکی اشک


یاد شبهای قدر امسال همیشه در یادم میمونه

چشمهام رو میبستم و تسبیح مامان خانوم توی دستم و انگشتر عقیق آقای بابا توی انگشتم و به این فکر میکردم که الان دوتاییشون بین الحرمین هستن و اشک میریختم.


یه عالمه حرف توی دلم هست ولی... همین.