شام درست کردم روی اجاقه. بگو یه ذره حوصله دارم برم بهش سربزنم؟ نه

نشستم اینجا پای لپ تاپ هی صفحه اسکرول میکنم. دو هفته دیگه امتحان دارم حتی یه کلمه نخوندم.

مگه قرار نبود حالم خوب بشه؟ مگه نگفتن بعد از سه چهارماه همه چیز اوکی میشه. الان که داره میشه هشت ماه. پس چرا نشد؟ چرا همه چیز از سر شروع شد؟


بهار داره به نیمه میرسه و شروع خاطرات لعنتیم. شروع دل تنگی این روزا. تابستون لعنتی

میبینی، تا میای عادت کنی، تا میای بیخیال بشی، تا میای یادت بره، دوباره از سر شروع میشه


بگذاشتی و غم تو نگذاشت مرا...

کار دلم به جان رسید، کارد به استخوان رسید

اینروزها عجیب دل‌تنگم. با اینکه هرچی میگذره باید برام عادی بشه و دلتنگی ها رفع بشه، ولی برعکس شده...


کاش میتونستم به هیچ آدمی دل نبندم. کاش به آدمها عین یه رهگذر، یه مسافر نگاه میکردم.

کاش میتونستم سبک سنگین کنم که اگه به نفعم بود دوستش داشته باشم. کاش می‌شد.

کاش دلتنگ ادمهایی که خواسته یا ناخواسته در حقم بی انصافی کردن نمیشدم.


این روزها، هر روزش برام عذابه. وضعیت غیر قابل تحملیه. نمیتونم توصیف کنم در چه عذابی هستم.

دعام کنید :(


به قول عزیزی: در حق هم دعا کنیم که زودتر مستجاب میشه.


خیلی تلخ مینویسم. درسته اینجا وبلاگ مخفی و خصوصیم هست ولی همه دوستان نزدیکم میخوننش.

یه وقتایی از خودم بدم میاد. میگم نوشتن این چیزا فقط نگرانی ایجاد میکنه و از کامنتا متوجه میشم دوستانم رو ناراحت کردم.

نمیدونم. شاید دیگه ننویسم ناراحتیام رو. شاید بنویسم ولی منتشرش نکنم.

مثل الان که دلم داشت از دلتنگی بیرون میومد. اومدم بنویسمش ولی نمینویسم. توی دلم نگه میدارم، قورتش میدم.



دیروز با آدمی که چهار ساله زندگیمو نابود کرده به صورت جدی و بدون رودروایسی حرف زدم. آدم ِ واقعا بی شعور و بی منطقی که هر چقدر مودبانه جواب دادم، سکوت کردم و فکر کردم خودش میفهمه ولی نفهمید.

از هر راهی تونست مزاحمم شد، خانواده، همکارام. آدم ِ واقعا نفهمی که برای موجه جلوه دادن خودش، هر دروغی گفت، همه رو بازی داد و با خونسردی تمام رودرروی خانواده و همکارام موند و دروغ گفت و باعث شد بقیه فکر کنند من اشتباه میکنم.


سکوت همیشه خوب نیست، با ادب بودن و ملاحظه کردن جلوی آدم ِ نفهم و بیشعور، اصلا خوب نیست. باید جلوی اینجور آدم واستاد و محکومش کرد. دیروز کاری رو کردم که باید چهار سال پیش انجام میدادم و اینقدر زجر نمیکشیدم. از بس همه گفتن ولش کن خودش خفه میشه ولی نشد.


جلوی آدم بی منطق و بی ملاحظه و مزاحم، با ادب نباشین. این آدمها خطرناک هستند. برای اینکه به هدفشون برسن، هر کاری میکنن بعد طلبکار هم هستند، منت هم میذارن.


البته آدمی که من میشناسم، همچنان به مزاحمتش ادامه خواهد داد با دروغهای جدید. خدا رحم کنه


پ.ن. واقعا عذر میخوام برای لغتهایی که به کار بردم ولی این لغتها شاید ذره ای از رذالت این آدم رو نشون بده. حیف از لغت "آدم" که براش به کار میبرم.



داره بارون میاد. هوا دلگیره. بارون دوست ندارم

یه هفته دیگه تعطیلیام تموم میشه و باید برم سر کار. علاقه ای ندارم برم سر کار البته.

دلم تنگه و کاری از دستم بر نمیاد. شده دنبال نشانه ها هر جایی چشم بندازی و چیزی پیدا نکنی؟ کاش نشده باشه. خیلی سخته. مامانم میگه داری خودتو از پا میندازی سر چیزی که دیگه بر نمیگرده. راست میگه

بعد اونوقت خودش امروز نشست یه ساعت برای پدر بزرگم گریه کرد(پدر پدرم که شونزده ساله از دنیا رفته)

شکوفه های آلبالو داره در میاد. از نزدیک شکوفه آلبالو دیدین؟ خیلی خیلی زیباست.


سراسر زندگی هاتون مثل شکوفه های آلبالو، زیبا و پرطراوت

سال نو مبارک :)


آرزوی سالی خوب و خوش با بهترین آرزوها، همراه با سلامتی و دلخوشی و موفقیت برای همه‌ی دوستان عزیزم.

دیروز تولدم بود. تولد سی و سه سالگی :دی خنده داره :دی

سال گذشته برام پر از حس های متفاوت بود، نفرت، عشق، دوست داشتن، تنهایی، دوری، غم و الان هم که در وضعیت بی تفاوتی هستم

انرژی زیادی ازم گرفته شده، خیلی بیشتر از توانم مقاومت کردم، کله شقی کردم، حرف گوش نکردم، اذیت کردم، خیلی زیاد اذیت شدم


راستش دلم نمیخواد یادم بیاد و در موردش بنویسم

امتحان های ارشد تموم شد