سلام :)
به به چه هوای خوبی. یه روز بهار یه روز پاییز یه روز هم زمستون. یعنی سرد میشه ها :)))
یه هاله ی سبز درختها رو پوشونده و آماده میشن از خواب زمستونی بیدارشن
همون حالتی که من دوستش دارم و یه سال منتظر میمونم که ببینمش. نگاه کردن بهش بهم انرژی و حس زنده بودن میده
ولی
حال روحی خوبی ندارم . رفته بودم توی غار تنهاییم
به خاطر همین اینجا نمینویسم. فلسفه ی نوشتنم عوض شده.
قرار بود دلتنگی ها و ناراحتی هام رو اینجا بنویسم، ولی خب دیگه کاریش نمیشه کرد :دی
دلیلش هم اینه که تقریبن اکثر دوستانم که اینجا رو میخونن، از نزدیک زیارتشون کردم و این باعث شده نخوام با نوشته هام ناراحتشون کنم یا یه همچین چیزی . بلد نیستم درست توضیح بدم.
قبول کنید که سخته، باشه؟ ممنون که قبول کردین :دی
راستی! وقتی میرم توی غار، خیلی بد اخلاق میشم، در حد هاپو . اگه یه موقع دیدین حرفی زدم یا بد خلقی کردم دلیلش همینه. شرمنده :)
پ.ن1: این هاپو از نوع اشک دم مشک می باشد :دی یعنی بعضی وقتا خودم از دست خودم لجم میگیره. حالا هیچکی هم کاری به کار من نداره ها ، الکی غمبرک(قنبرک؟ غنبرک؟ قمبرک؟ وااای نمیدونم چطوری مینویسنش) میزنم.
پ.ن2: الان رفتم دیدم نمودارهای بایو ریتمیکم، تقریبن روی کف هست . چند روز طول میکشه تنظیم بشه :)))
اینم سایتش: حتمن ببینیدش خیلی خوبه. تاریخ تولدتون رو بدین نمودار تحویل بگیرین :دی
پ.ن3: چقدر نوشتم :))