عطر شالیزار
شالی های درو شده
برق شالی های طلایی زیر آفتاب
زن و مرد شالی کار
هندوانه ای که وسط کار به میدون میاد و عطش رو از بین میبرهاسب های نجیبی که منتظرن دسته های بزرگ شالی رو به مقصد برسونن
من و همبازی های کودکیم
جست و خیز توی ساقه های باقی مونده از شالی
اصرار برای اسب سواری
صورت های آفتاب سوخته
دست و پای خراش برداشته
خاطرات سالهای خیلی دور کودکی
که الان ازش فقط همین خاطره های محو مونده
فقط خاطره های محو
دلم تنگ شده برای اون سالها
برای مردمش
صفا و صمیمیتشون