یه جور خاصی هستم این روزها

نمیدونم ولی فکر میکنم خوب نیستم


از اونجا شروع شد که هفته ی پیش شوهر عمه برامون آلو قطره طلا آوردن از درختهای خودشون. موقع شستن آلوها همش فکر این بودم که دختر عمه م پارسال بود و از قطره طلاها خورده بوده.

موقع شستن آلوها فقط اشک ریختم و توی دلم با صدای بلند اسمشو صدا میکردم و دلم فریاد میخواست.

قرار بود با دخترای فامیل خنچه عقد بچینیم براش و اتاق عقد رو  تزئین کنیم

ولی چی شد؟

یه ماه قبل نامزدیش براش خنچه سیاه چیدیم و بردیم مجلس ختمش :(((

خداااااااااا دلم میخواد فریاد بزنم :((


این چند روزه فکر کردم هیچ تضمینی نیست برای دیدن فردام. 


نمیدونم


شاید بعد بیام بیشتر بنویسم


شاید یه حرفایی رو باید به دوستانم بگم

به داداشم که اینجا رو میخونه...





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد