بالاخره برف اومد

برف همیشه منو یاد خاطرات میندازه. خاطرات بچگی، آدم برفی های چند سانتی و سرسره روی زمین شیب جلوی خونه، دستکش و چکمه و شال و کلاه قرمزم  (توی این همه سال  همین ست قرمز رو خیلی دوست دارم،هنوز کلاهش رو دارم، مال من قرمز بود و مال خان داداش آبی، بگذریم از اینکه جفتمون الان قرمزیم :دیییییی البته بعد از یه دوره آبی بودن و انتقال به قرمز با کوچ بازیکنای محبوبمون)

یادش به خیر آقا بزرگم. منظره شبای برفی از پشت شیشه اتاقش یه زیبای خاصی داشت. روزایی که برف میومد و مدرسه ها تعطیل میشد، همه جمع میشدیم خونه ش. برامون مثلا تله درست میکرد، یه محفظه ی بزرگ تور که پرنده ها توش جمع میشدن، ولی یادمون داده بود که فقط براشون دون بریزیم و میگفت توی خانواده ما کشتن پرنده ها نباید رسم بشه.

یادش بخیر خان عمو، با آقا جون شوخی میکرد، همیشه طرف بچه ها بود ،به خصوص من و داداش که شدید بهش وابسته بودیم. دلم برای شوخیاش تنگ شده. هنوز صدای خنده هاش میپیچه تو گوشم و صورت شادش میاد جلوی چشمام.

یادش به خیر همبازی بچگی هامون. برف که میاد، میبینمش که داره کوچه رو آماده میکنه برای سرسره بازی و بعدشم برفا رو با دستای لاغرش جمع میکنه که آدم برفی درست کنیم. همیشه هم یه کلاه سبز داشت برای روی سر آدم برفی. حالا که برف میاد، سردت نیست؟

بسه، دلم حسابی گرفت.

 شاید باز هم بنویسم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد