چقدر با اینجا غریبه شدم
حوصله اینترنت ندارم. دلم میخواد تنها باشم با هیچکی حرف نزنم.
اردیبهشت رو دوست دارم.
داره بارون میاد، هوا هم یکم مه داره. دلم خالیه. یه حس خاصی که احساس میکنی جای دلت خالیه.
الکی الکی پنج سال زجر کشیدم، مسیر زندگیم به خاطر یه دیوانهی روانی به هم خورد. کاش مودبانه برخورد نمیکردم. کاش اینقدر به اینکه: وای مردم چی میگن، وای زشته، فکر نمیکردم. کاش از همون روز اول میکشیدمش به فحش و اجازه نمیدادم پای کثیف و نحثشو به زور توی زندگیم بذاره. این کاش ها دست از سرم برنمیداره. واقعا مودب بودن اینه؟ اجازه بدی یه روانی اینجوری با روانت بازی کنه؟
اگر دختر داشتم بهش یاد میدادم ادب رو در اینجور مواقع بذاره کنار و اجازه نده به جرم دختر بودن براش تعیین تکلیف کنن. ادب!
چند روز پیش تولدم بود. شبش زهر شد برام. لر نفهم گیرتون نیوفتاده بدونید من چی میکشم. اینا چطوری باید حالیشون بشه یه حرفی رو؟ کلا نمیفهمه.ابدا
روزهام با زجر میگذره. توی خونه خودمو بجز مواقع شام و ناهار، قایم میکنم که سر حرف باز نشه.
روی تمام زندگیم، برنامه هام، نقشه هام و... تاثیر منفی گذاشته و داره نابودشون میکنه
نگین مقاوم باش. دیگه نمیکشم. خسته شدم. تنهایی این همه فشار رو تحمل کردن، پوست کرگدن میخواد.
عصبی شدم. زود گارد میگیرم. من اینجوری نبودم.
حوصلهی زندگی ندارم
سلام :)
دکترا ثبت نام کردم. چرا روزها و سالها اینقدر زود میگذره؟
انگار دیروز بود تازه قبول شده بودم، الان نزدیک یکساله فارغ التحصیل شدم
لعنت ابدی بر هرچی (ل..) مردم آزاره. من حتی دل ندارم مورچه ها رو بکشم. اگر راه خونه شونو گم کنن، وقت میذارم برشون میگردونم که برن خونه شون اذیت نشن ولی عذابی که توی این چهار سال کشیدم نابودم کرده.
پارسال این موقع مشهد بودم. بعد از ظهر رسیدیم، شب رفتیم حرم.
صبح زود باز رفتیم حرم و از همونجا برگشتیم.
آخ چقدر روبروی ایوان طلا واستادم و اشک ریختم.
چقدر چشم دوختم به گنبد طلا و اشک ریختم و التماس کردم.
اون موقع هنوز امیدوار بودم ولی دل تو دلم نبود و لحظه ای آرامش نداشتم
امسال ولی مطمئنم که دیگه امیدی نیست.
میدونم که دیگه نمیشه
خدایا
شکرت خدا. بازم شکرت
سرنوشت من هم اینجور بود
در دو هفته گذشته، سه تا از دوستانم نینی دار شدن. یعنی نینی هاشون به دنیا اومدن. دوتاشون دختر هستند یکیشون پسر قند عسل
دو تا دیگه از دوستانم هم نینی قورت دادن :دی
یکی از دوستان خوبم هفته پیش عقدش بود و اون یکی دوستم هم پنجشنبه مجلس عقدش هست
من بین این همه خبر خوب، خوبم. دلم با دیدن خوشی هاشون خوش میشه.
ولی ته دلم، وجودم، دارم ذره ذره آب میشم. بعد از نزدیک پنج سال، نتونستم از پس یه لُر نفهم بیشعور زبون نفهم بربیام و شرشو از زندگیم کم کنم چون...
چون تنها هستم. چون با دروغ و مظلوم نمایی خانوادهم رو گول زده.
من تا الان با ادب بودم ولی برای این آدم بیشرف(دقیقا بی شرف) و موجودی که در خور شان کلمهی آدم نیست، چون پست تر از حیوانه، ادب کارساز نیست.
مشاورها هم فقط چرت و پرت میگن و جلسه پشت جلسه که پول بیشتری بگیرن. توی این چند سال هیچ کمکی نکردن.
خودم باید مشکلمو حل کنم و این موجود کثیف رو از زندگیم بندازم بیرون. این بختک رو که توی این سالها توی زندگیم شناور بوده و هر از چند گاهی بوی گندش دماغمو اذیت کرده و روحم رو خراش داده.
ادبیاتم رو ببخشید ولی مجبور بودم.
فکر میکنم جواب خیلی از سوالهای دوستان رو با این پست پاسخ دادم.