همیشه از تنهایی و تاریکی میترسیدم. کوچیکتر که بودم حتی از اینور خونه به اونورش رو یکی باید همراهم میومد.

بعضی وقتا که خیلی پر جرات میشم و شب تنها بخوام برم توی حیاط ، خیلی وقتا مدام پشت سرمو نگاه میکنم به خصوص وقتی از پله ها بالا میام.البته میدوم :دییی

نمیدونم تقصیر منه یا حیاط گل و بلبل و عریض و طویل.

از همه بدتر وقتی یهو برق میره یا اصلا برق هست ولی مردای خونهنیستن همش میترسم الانه که یه عده کماندو با لباسای عجیب و نقاب و آرپیجی  حمله کنن.

اولین کار در اینجور مواقع اینه که سریع در ورودی خونه (نه حیاط) رو قفل میکنم.

پ.ن: ممنون از راهنمایی ها در مورد نوشته ی قبلی.حسابی ریشه یابی گردید

  من چرا اینجوری شددددم؟

جدی دیگه دارم خل میشم(این یعنی قبلا نبودم) خیلی بد اخلاق شدم.کافیه یکی یه چیزی بگه.چنان موضعی میگیرم که بیا و ببین

دیروز سر یه شوخی چنان دل دوست جون چندین و چند ساله مو شکستم که حتی جرات ندارم بهش فکر کنم

 خب من هیچیم نیست.هیچم معلوم نیست چرا اینجوریم.حرف نذارین دهن مردم باااباا

خب جای اینکه اذیتم کنید، بگید چیکار کنم

قد یه بچه ی یه ساله بهانه گیر شدم و البته نق نقو.

دلیلش:نمیدونم.خودم هم موندم :(

دیروز رفتم خرسی موش موشکمو دادم بهش.یه عالمه هم بگلش کردم.یه عالمه بازی کردیم.

اینقدر پیش پیشیه.تا میگم پیش پیشی غش میکنه از خنده.

وقتی مامان و پسرو کنار هم دیدم یه حسی داشتم.یاد اولین باری که مامانشو دیدم.یاد اون وقتایی که با هم یه جا کار میکردیم و با هم دوست نبودیم. چند ماه گذشت تا با هم جور بشیم. چقدر زود سالها اومدن و رفتن.چه روزای خوب و پرخاطره ای داریم، چه روزای سختی داشتم و داشت.

چقدر دیروز یاد گذشته کردیم.دوستان مشترکمون.همکارامون.که الان دیگه از اون جمع صمیمی خبری نیست.مگر اینکه همه چیز دست به دست هم بدن که سالی یه بار خونه ما جمع بشن.

البته نه دقیقا اون جمع.چند نفر ازدواج کردن و خانوم یا آقاشون هم اضافه میشن به یا یکی دو نفر نمیتونن بیان و جاشون خالی میمونه.

خیلی وقتا فکر میکنم وقتی میدونیم آدما و دوستیا و حتی دشمنیا موقته، چرا حواسمون نیست به کارامون.به رفتارمون به دوستیامون به دشمنیامون.

 

دبستان که تموم شد توی مدرسه راهنمایی.... ثبت نامم کردن.ثبت نام توی این مدرسه خیلی سخت بود و ....(بماند)

 این شد که هیچ کدوم از همکلاسی های دبستانم اونجانبودن و من تنها شدم.

با این حال با چند نفر دوست شدم و با یکی بیشتر از همه.همیشه توی مدرسه و کلاس با هم بودیم.سال اول و دوم و ....سوم

نمیدونمآخرای سال دوم "اون" از کجا پیداش شد.به ظاهر با هم دوست بودیم ولی حواسم بود که وقتایی که نیستم یا سرم تو کتابه .....با دوست جونم پچ پچ میکنه.خیلی مهربون تر میشه انگار

نتیجه اینکه با این کاراش دوستمو ازم جدا کرد.

هیچوقت کینه ای از کسی توی دلم نگه نداشتم. ولی بعد از این همه سال،با اینکه بعد از دوره راهنمایی ندیدمش و میدونم دوست جونم هم نمیبیندش ، ولی ازش بدم میاد.هیچ وقت نبخشیدمش،هیچوقت

همین شد که همیشه سعی کردم حواسم به جایگاهم باشه.توی دوستیام خیلی دقت میکنم.

هیچ وقت نمیخوام جای کسی رو بگیرم.

هیچ وقت نخواستم باعث جدایی دو تا دوست بشم،حتی اگه برام خیلی سخت بوده باشه حتی اگه گفته باشن خیلی بی احساسم خیلی ...

نمیخوام یکی بشم مثل "اون"