همیشه از تنهایی و تاریکی میترسیدم. کوچیکتر که بودم حتی از اینور خونه به اونورش رو یکی باید همراهم میومد.
بعضی وقتا که خیلی پر جرات میشم و شب تنها بخوام برم توی حیاط ، خیلی وقتا مدام پشت سرمو نگاه میکنم به خصوص وقتی از پله ها بالا میام.البته میدوم :دییی
نمیدونم تقصیر منه یا حیاط گل و بلبل و عریض و طویل.
از همه بدتر وقتی یهو برق میره یا اصلا برق هست ولی مردای خونهنیستن همش میترسم الانه که یه عده کماندو با لباسای عجیب و نقاب و آرپیجی
حمله کنن.
اولین کار در اینجور مواقع اینه که سریع در ورودی خونه (نه حیاط) رو قفل میکنم.
پ.ن: ممنون از راهنمایی ها در مورد نوشته ی قبلی.حسابی ریشه یابی گردید