دیروز رفتم خرسی موش موشکمو دادم بهش.یه عالمه هم بگلش کردم.یه عالمه بازی کردیم.
اینقدر پیش پیشیه.تا میگم پیش پیشی غش میکنه از خنده.
وقتی مامان و پسرو کنار هم دیدم یه حسی داشتم.یاد اولین باری که مامانشو دیدم.یاد اون وقتایی که با هم یه جا کار میکردیم و با هم دوست نبودیم. چند ماه گذشت تا با هم جور بشیم. چقدر زود سالها اومدن و رفتن.چه روزای خوب و پرخاطره ای داریم، چه روزای سختی داشتم و داشت.
چقدر دیروز یاد گذشته کردیم.دوستان مشترکمون.همکارامون.که الان دیگه از اون جمع صمیمی خبری نیست.مگر اینکه همه چیز دست به دست هم بدن که سالی یه بار خونه ما جمع بشن.
البته نه دقیقا اون جمع.چند نفر ازدواج کردن و خانوم یا آقاشون هم اضافه میشن به یا یکی دو نفر نمیتونن بیان و جاشون خالی میمونه.
خیلی وقتا فکر میکنم وقتی میدونیم آدما و دوستیا و حتی دشمنیا موقته، چرا حواسمون نیست به کارامون.به رفتارمون به دوستیامون به دشمنیامون.